فیلم I’m Thinking of Ending Things یک فیلم روانشناسانه و تخیلی است به کارگردانی چارلی کافمن. کافمن یکی از بزرگترین فیلمنامه نویسان تاریخ سینما است که تا کنون بخاطر آثارش برنده جوایز اسکار، بفتا و گلدن گلوب شده!
یکی از مهم ترین فیلم هایی که او مسئولیت فیلمنامه آن را برعهده داشته، فیلم فوق العادهEternal Sunshine of the Spotless Mind است که در سال ۲۰۰۴ توانست برنده ۳ جایزه اسکار، از جمله اسکار بهترین فیلمنامه شود.
صحبت درباره داستان فیلم I’m Thinking of Ending Things تا حدودی دشوار است. آثار کافمن، پیچیدگی روانشناسانه خاصی دارند و فیلم آخر او به خوبی توانسته این ویژگی را به نمایش بگذارد.
با وجود این قصد داریم تا جایی که می شود کمی از داستان فیلم I’m Thinking of Ending Things برای شما توضیح دهیم اما قبل از آن بهتر است به این نکته اشاره کنیم، که این توضیح کوتاه، تماما درست نیست و فقط به منظور روشن کردن چگونگی آغاز فیلم بیان می شود؛ چرا که پاره ای از عناوین و اتفاقات، در جریان فیلم، دچار نوعی تغییر هویت و دگرگونی می شوند.
داستان فیلم I’m Thinking of Ending Things درباره مردی است با نام جیک (با بازی جِس پلمونس) که انگار با دختری به اسم لوسی (این کاراکتر در طول فیلم نام های متعددی میگیرد و جسی بروکلین در نقش او بازی می کند.) در حال مکالمه است.
لوسی ظاهرا نامزد یا دوست دختر جیک است و در جریان فیلم، دارد با ویژگی های روحی و شخصیتی جیک آشنا می شود. لوسی همچنین به همراه جیک به خانه پدر و مادر او هم می رود تا آنها را هم از نزدیک بشناسد.
داستان فیلم I’m Thinking of Ending Things تا جایی که می توان توضیحش داد، چنین چیزی است، اما برای اینکه بیشتر با فیلم آشنایی پیدا کنید، پیشنهاد می کنیم این پرونده مجله سینما تیکت را که درباره نقد فیلم I’m Thinking of Ending Things است حتما دنبال کنید.
فیلم I’m Thinking of Ending Things بدون شک یکی از بهترین آثار سال ۲۰۲۰ است که در ماه سپتامبر توسط کمپانی نتفلیکس منتشر شد.
این فیلمی، اثری پیچیده، رازآمیز، با ژرفنگری های انسانشناسانه و روانشناختی است که می تواند مخاطب را تا اعماق وجود انسانی اش فرو برد و با حسرت ها، امید و آرزوهایش رو به رو کند.
همه ما بدون شک در وجودمان و پس و پشت ذهنمان چیزهایی داریم که هیچوقت نمیخواهیم آن ها را به سطح و رویه ی ذهن بیاوریم و درباره آنها فکر کنیم.
یک حقیقت تلخ درباره وجود انسانی ما این است که ما، آدم ها، موجوداتی ضعیف هستیم اما ضعف هایمان را، که شامل تمام اشتباهات، خلاء های روحی و شخصیتی، حسرت ها و سرخوردگی هامان می شود، در جایی خاموش و تاریک، در ناپیدا ترین ناکجاآباد گودال عمیق ذهنمان دور انداختیم و رها کرده ایم تا دیگر به آنها فکر نکنیم. چرا که فکر کردن به آنها ما را می ترساند و ما از ترسیدن می ترسیم.
(این قسمت متن دربردارنده محتوایی است که فیلم را اسپویل می کند.)
فیلم I’m Thinking of Ending Things شما را با همین تجربیات درونی مواجه می کند. این اثر درباره یک مرد است که با معشوق خود در حال مکالمه است.
لوسی، در بسیاری از سکانس ها نقش راوی را هم دارد و در حین صحبت با جیک، درباره او، مشکلات و روحیاتش فکر هم می کند و انگار کم کم به این تصمیم نزدیک می شود که باید او را ترک کند. اما این همه آن چیزی نیست که فیلم کافمن را به یکی از خاص ترین آثار سینما تبدیل می کند.
داستان کافمن، بسیار درونگرایانه تر است. شخصیت لوسی، که ما در جریان فیلم، از زبان جیک او را با نام های لوسیا، لوئیزا و ایمز هم خواهیم شناخت درواقع یک خیال و فانتزی است که موجودیت بیرونی ندارد!
لوسی / لوئیزا / لوسیا / ایمز کسی است که جیک در سر خود ساخته و با او دیالوگ می کند. همه اوصاف لوسی در فیلم، در حال تغییر کردن است، لوسی هیچ گونه هویتی ندارد و در لحظه و گذر زمان و همزمان با تغییر حال جیک تغییر می کند؛ از این رو است که نام لوسی هم در سکانس های مختلف، توسط جیک عوض می شود. باید گفت اصلاً لوسی ای هم وجود ندارد!
چارلی کافمن با نمایش این مسئله به خوبی توانسته یکی از مهم ترین بحث هایی که در فلسفه و خصوصا اگزیستانسیالیسم مطرح می شود را از نگاه خودش به مخاطب عرضه نماید؛ انسان در فیلم I’m Thinking of Ending Things موجودی تعین پذیر و دارای هویت با ثبات معرفی نمیشود. بلکه او وجودی است که در اثر گذار زمان و تغییر در احوالاتش نقش و قالب های جدیدی می گیرد.
به عبارت دیگر، احساسات او است که او را می سازد و به جهان معرفی می کند و این احساسات هم متغیر، بی ثبات و تعین ناپذیرند.
کاراکتری که ما اینجا نام لوسی را برای او در نظر گرفته ایم، در خیالات جیک و متناسب با موقعیت های مخلتف، مدام تغییر می کند، یکبار نقاش است و بار دیگر شاعر معرفی می شود؛ همه اینها نشان می دهد که جیک تا چه اندازه در میان خیالات و عواطفش در نوسان است.
تغییراتی که در لوسی اتفاق می افتد، درواقع نشان دهنده سیالیت و جریان بی وقفه حالات خود جیک است. او مدام در منجلاب حسرت ها و آرزوهایش خیال می بافد، در آنها فرو می رود و باز شاخ و برگ به آنها می بخشد.
دردآور ترین لحظه این فیلم که به زیبایی موضوع زمانمند بودن و بی هویتی وجود رقیق انسانی را بیان می کند هنگامی است که ما میفهمیم لوسی، درواقع کسی بجز یک شخص معمولی که جیک در جایی به او نگاه کرده نبوده، حتی نام او هم عاریتی است و جیک نام واقعی صاحب آن چهره را نمی داند و او تنها این چهره را وارد سناریوی خیالی ذهن خود کرده و با او داستان دلخواهش را ساخته!
همه این ها هنگامی قلبمان را به درد می آورد و بیشتر متاثرمان می کند که متوجه می شویم و به خودمان می گوییم، جیک چگونه می تواند یک فرد جوان باشد در حالی که حسرت ها و سرخوردگی هایی این چنین رنج آور و افسرده کننده را از گودال عمیق سرش بیرون آورده و برای آنها مرثیه می خواند؟ تجربه این میزان حسرت و اندوه برای شخصی که هنوز در سنین جوانی اش است کمی زود نیست؟
شاید این یک واقعیت باشد که انسان قادر نیست تا خودش و احساسی که نسبت به بودنش دارد را در همان زمانی که در آن حضور دارد به تجربه بنشیند.
حضور در لحظه ای در آن هستیم، امکان تجربه “بودن” را به گونه ای که تمامیت گذشته، حال و آینده مان را شامل شود از ما می گیرد؛ ما زمانی قادر هستیم احساسمان نسبت به خودمان و آنچه تجربه کردیم را بفهمیم که از یک “دوران” در زندگی مان عبور کرده باشیم؛ ما هنگامی دوران بی ملال و بازی مانند کودکی را در می یابیم که دیگر کودک نیستیم!
درست به همین دلیل است که جیک می تواند برای گذشته اش حسرت بخورد و با خیالبافی، درد بی پایان زمان از دست رفته اش را تسکین بخشد؛ جیک که در ابتدای فیلم جوان نشان داده می شود، درواقع تصویری است که جیک پیر از خودش در ذهن خود ساخته! لوسی، بیانگر مجموعه اوصاف مورد پسند معشوقی است که جیک پیر آرزوی داشتنش در هنگام جوانی اش را داشته.
اما چرا جیک این کار را می کند؟ شاید اگر موضوع این مقاله نقد فیلم I’m Thinking of Ending Things نبود، بهتر می شد که می پرسیدیم: چرا ما این کار را می کنیم!؟
هدف جیک از خلق لوسی چه بوده؟
اینجا است که کافمن یکی دیگر از دردناک ترین مفاهیم درون داستانش را به ما می فهماند؛ لوسی، بخش حسرت زده ای از وجود جیک است که بیان می کند تا جیک تا چه اندازه میل به دوست داشته شدن داشته!
جیک، اکنون پیر شده و حال که گذشته اش را نگاه می کند میفهمد که هیچ کس نخواسته تا او را بشناسد. لوسی، دختر زیبا، خلاق و جذابی است که جیک او را می سازد تا با او بتواند بخش های مختلف وجودش را حداقل به خودش بشناساند.
اما این شناخت، دروغی بیش نیست و تنها یک خیال است که جیک درباره خودش و زندگی اش می بافد. درواقع جیک، ضعف های روحی اش را با فریب دادن خودش ترمیم می کند و به عبارتی با خیال می پوشاند تا شخصیتش بتواند توسط کاراکتر خیالی ای که ساخته، دوست داشته شود.
اما جیک انگار در جایی از ذهنش می داند که، تمام این افکار، دروغ و ظاهرسازی ای است که وقتی کنار روند، جیک واقعی، خودش را نشان می دهد، این جیک، برای خود او هم جذابیتی ندارد و از این رو لوسی، این شخصیت خیالی که خود جیک آفریده تا جیک را دوست داشته باشد، می خواهد ترکش کند. این یعنی جیک خودش را هم دوست ندارد.
چقدر تجربه این مفاهیم و دیدن این لحظات می تواند برای ما دردناک باشد!
با همه اینها، فیلم I’m Thinking of Ending Things هرچقدر هم که دردناک و افسرده کننده باشد، به خوبی نمایاننده حساسیت و وجود آسیب پذیر و پر از ضعف ما انسان ها است. این فیلم به ما نشان می دهد که فرو رفتن در گذشته، حسرت ها و آرزو ها تا چه اندازه می تواند ما را به نابودی بکشاند و افسرده کند.
جیک پیر، تنها یک مستخدم است که تا آخرین روزهای زندگی اش خیال بافته و اکنون در تارهای چسبناک آنها گیر افتاده.
فیلم با وجود اندوهی که در خود جای داده به ما می گوید که پذیرفتن آنچه هست تا چه اندازه می تواند شجاعانه باشد.
مرگ چیزی است که در آخر فیلم، سراغ قهرمان قصه ما می آید، اما جیک زمانی می تواند مردن را، به عنوان واقعیتی انکار ناپذیر در پایان زندگی اش بپذیرد که قبل آن، خودش و آنچه هست را با تمام حسرت ها و سرخوردگی هایش قبول کرده باشد…